علي مراد

شهرزاد مقيمي
hezar_va_yek_shab@yahoo.com

علی مراد فش فش کنان در حاليکه به خر خر افتاده بود وارد کوچه شد.مثل هميشه چند بچه جلوی در خانه بازی می کردند.يکی از بچه ها که کله طاسی داشت و مفش پايين آمده بود به محض ديدن علی مراد جيغ کوتاهی کشيد و بچه های ديگر را خبر کرد و بعد همه مثل اينکه جن ديده باشند فرار کردند.علی مراد عادت کرده بود اگر غير از اين را می ديد تعجب می کرد.از ناراحتی سری تکان داد و در حاليکه خرخر می کرد وارد خانه شد.حياط خلوت بود.از لای درهای اتاقها ؛چشمها تمام حرکات علی مراد را می پاييدند.کافی بود به يکی از اتاقها نگاه کند تا صدای تق تق بسته شدن درها حياط را پر کند.شمسی خانم لب ايوان داشت ملافه ها را می تکاند .علی مراد به زحمت سلام کرد و تند رفت تو اتاق.مادرش نبود.از خستگی گوشه ای دراز کشيد.از آنجا که او خوابيده بود می شد شمسی خانم رو ديد. با صدای مادرش بيدار شد انگار خيلی خوابيده بود .هوا داشت تاريک می شد .دلش می خواست بره بيرون اما نمی تونست .همه همسايه ها توی حياط بودند.نشست کنار سماور و زانوهايش رو بغل کرد.مادرش با غصه نگاهش کرد.برايش دلسوزی می کرد.تازه که به دنيا آمده بود هيچکس حاضر نمی شد بغلش کند.همه ازش رو ترش می کردند.بزرگتر که شد بچه ها تو کوچه با سنگ می زدنش و باها ش بازی نمی کردند.خيلی تنها بود .پدر درست و حسابی هم که نداشت تا ازش حمايت کنه.هنوز بچه اش به دنيا نيومده بود که دنبال کار رفت جنوب و ديگه ازش خبری نشد.اين بچه رو با بدبختی بزرگ کرد و به اينجا رسوند.ولی نه خودش نه بچه اش خيری از زندگی نديدند. علی مراد خسته و نالان بلند شد و جلوی آيينه ايستاد.هيچ چيز تغيير نکرده بود .صورت دراز ؛کله بيضی شکل و کم مو که بچه ها کمبزه ای صداش می کردند.چشمهايش مثل هميشه چپ بود.پوستش زمخت و خشن .بينی اش گشاد و دهانش نيمه باز بود.دستهای درازش را بالا آورد قوز کمرش را صاف کرد اما فايده نداشت .دوباره خم شد با سر آستين اب دهانش را پاک کرد و رفت کنج اتاق نشست .از آنجايی که او نشسته بود شمسی خانم ديده می شد.چادرش کمی کنار رفته بود و موهای خرمايی رنگش پيدا بود.فقط شمسی خانم باهاش مهربون بود و مسخره اش نمی کرد.هميشه احوالش رو می پرسيد و به سرش دست می کشيد. شمسی خانم رفت اونور حياط باد چادرش را کنار زد و پاهای لختش پيدا شد.علی مراد خرخری کرد و خودش را کمی جمع کرد .هر وقت شمسی خانم به سرش دست می کشيد داغ می شد .تمام تنش گر می گرفت و سوزن سوزن ميشد.شمسی خانم همينطور تو حياط راه می رفت و علی مراد محو تماشايش بود که اصغر آقا ـشوهر شمسی خانم ـوارد حياط شد.تو دستش پر پاکت بود :پاکتها را داد دست زنش .کنا ر حوض دست و صورتش را شست و با هم رفتن تو اتاق. علی مراد از اصغر آقا می ترسيد .نمی دونست چرا ولی هر وقت اصغر آقا رو می ديد با سبيلهای از بنا گوش در رفته و چشمهايی که هميشه قرمز بود لرزه به تنش می افتاد. ظهر بود و هوا داغ داغ .علی مراد تو ظل گرما داشت تو کوچه ها پرسه می زد.فقط تو اين موقع روز که همه جا خلوت بود بيرون می اومد و می رفت تو خرابه نزديک خونه و با سگ سياهی که از بچگی بزرگش کرده بود بازی می کرد .براش غذا می برد و با هاش درد دل می کرد .سگه تازگيها با يه ماده سفيد رو هم ريخته بود و ازش چند تا توله داشت .نزديک خونه که رسيد اصغر اقا رو ديد که داره وسايلشو می ذاره عقب وانتش .مثل اينکه بازم می خواد بره سفر.علی مراد وانت اصغر اقا رو خيلی دوست داشت .يه بار عقبش سوار شده بود .خيلی کيف داشت مخصوصا وقتی تند می رفت و باد خنک به سروصورتش می خورد. علی مراد کنار حوض دست و صورتش رو اب زد و رفت لب ايوان دست روبروی اتاق شمسی خانم نشست .باد پرده سفيد اتاق رو تکان می داد.ناگهان وقتی پرده بالا رفت علی مراد چيزی ديد که نفسش بند آمد .شمسی خانم لخت با يه زير پوش کوتاه خوابيده بود.هيچوقت شمسی خانم رو اينطوری نديده بود .حتی موقعی که دزدکی اتاقش رو ديد می زد.موهای خرمايی شمسی خانم روی شانه های لختش ريخته بود .سينه های برجسته اش که به سفيدی برف بود تو قفس تنگ زيرپوش بيقرار بود.رانهای سفيد و پرش علی مراد و وسوسه می کرد .نفسش تند شده بود .به سختی آب دهانش را قورت داد و بلند شد.کمی اين پا و آن پا کرد و بعد آرا م خود را به آنطرف حياط رساند.از هيجان به خرخر افتاده بود .اطرافش را نگاه کرد بعد در حاليکه سعی می کرد حتی نفس هم نکشد وارد اتاق شد .کنار شمسی خانم زانو زد.چشمان چپش دو دو می زد .دست لرزانش را به طرف رانهای شمسی خانم برد اما او تکانی خورد و به پهلوی ديگر خوابيد.علی مراد سرش را نزديک گردن شمسی خانم برد .نفس داغ شمسی خانم صورتش را می سوزاند .آرام لبهايش را با آب دهان لزجی که هميشه از آن سرازير بود بر گردن شمسی خانم گذاشت .ناگهان ضربه محکمی از پشت به علی مراد وارد شد و او را به گوشه ای پرت کرد.شمسی خانم در حاليکه به شدت گريه می کرد به گوشه اتاق پناه برد.علی مراد گيج از اتفاقی که افتاده بود برگشت و اصغر آقا را با چشمانی که از هميشه قرمزتر بود مقابل خود ديد.ناگهان همان لرزش هميشگی به سراغش آمد.دندانهايش به هم می خورد و مدام و بی وقفه خرخر می کرد.اصغر آقا چاقوی ضا من دار دسته زنجانی اش را کشيد .برق تيغه چاقو علی مراد را ديوانه کرد .يکبار ديگر هم اين چاقو را ديده بود .وقتی اصغر اقا داشت با آن کنار حوض هندونه پاره می کرد .نفس علی مراد تند شده بود .صدای خرخرش يک لحظه قطع نمی شد.اصغر آقا در حاليکه چاقو را تکان ميداد و بد وبيراه می گفت به طرف علی مراد می آمد.شمسی خانم يک ريز گريه و التماس می کرد.علی مراد گيج شده بود.برق چاقو مثل پتک بر سر علی مراد فرو می آمد .ناگهان علی مراد با نيرويی که از خودش سراغ نداشت به طرف اصغر اقا حمله کرد وبه شدت او را به ديوار کوبيد.صدای فرياد اصغر آقا تمام خانه را پر کرد و بعد از آن خون بود که از سرش سرازير شد و ضجه شمسی خانم همه همسايه ها را به اتاق آنها کشاند. علی مراد هاج و واج ايستاده بود و به همهمه آدمهايی که دور اصغر آقا جمع شده بودند نگاه می کرد.حالا راحتتر شده بود .ديگر برق چاقو آزارش نمی داد
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33129< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي